صفحه روشن لپتاپ روی میز کافه دهن کجی میکرد اما خسته از تر از آن بودم که بخواهم پمفلتم را به پایان برسانم بیهدف به رفت و آمدهای عابران در پیاده رو چشم دوخته بودم از آخرین باری که او را در همین کافه دیده بودم چند سالی میگذشت اما هنوز این کافه پاتوق همیشگی و جای دنج و امن من محسوب میشد یک روز صبح چشم باز کردم و دیدم دیگر نیست خسته شده بود و رفته بود به راحتیِ گفتنش و لابد به جان کَندنِ بعدش از همان روزها به همین کافه میآمدم و تنها در کُنجی مینشستم در آن سرمای اسفند ماه آیس کافی سفارش میدادم و بعد به عبور رهگذران چشم میدوختم حرفهایم در دو جمله خلاصه میشد در پی خندههایم گریه بود و در پی گریههایم گریه با صدای گارسون به اکنون بازگشتم چیزی لازم دارین براتون بیارم؟ به سختی صدای خودم را شنیدم نه ممنونم سر چرخاندم و به صفحه لپتاپ نگاهی انداختم دیرم شده بود با عجله لپ تاپ را بستم و از جا برخاستم برداشتن کیفم با صدای به هم خوردن فنجان و بشقاب یکی شد به فنجان خالی
اشتراک گذاری در تلگرام